حس اشنایی رو تجربه کردم، حس دوباره دیدن تو. انگار همه چی برام روشن شد.
پشت تمام انکار هام، تو جزئی از چرخهی گذشتهام بودی. همونجایی که بهم حس دژاوو دست داد، همونجا باید راهمو کج میکردم.
انگار دوباره من با خودم رو به رو شدم، اولش تلاش کردم نذارم چیزی از گذشته تکرار شه. چطور بگم به خودم قول داده بودم که هیچوقت مثل گذشتهام نشم. واسه همین به هر طریقی بود باهات حرف زدم. که به خودم ثابت کنم میتونم.
تویی که الان وجود داره جزئی از داستان من نیست، همهش توی تصوراتمه. در حقیقت من با خودت صحبت نمیکردم. من با تصوری که ازت ساخته بودم حرف میزدم، تصوری که ادامهی گذشتهام بود.
امروز دومین باری بود که تموم شد. دونستن اینکه باید تمومش کنم. حتی لازم نبود باهات حرف بزنم چیزی برای گفتن نداشتم.
امروز نشناختمت. هیچی توی وجودت از گذشتهام پیدا نکردم. توقع دیدنت رو نداشتم واسهی همین اسمت رو صدا زدم و زمانی که برگشتی.
کاملا خاموش شدم. همونجا حقیقت مثل یه پتک کوبیده شد توی سرم. اینکه واقعا توی یه دنیای دیگهام و تو اصلا جزئی از داستان من نیستی.
یا من جرعتشو ندارم که بذارم باشی.
از دیدنت خوشحال نشدم، فکر نکنم دیگه خوشحال بشم
رفتارات بهم احساسات مختلفی میده که دلیلشونو واضح نمیدونم اما میفهمم که مربوط به الان نیست و یاداور چیزی از گذشتمه. و بلد نیستم باهاش مواجه شم و یا حتی خودمو خوب کنم. پس امیدوارم سریع تر همه چیز بگذره چون دیگه نمیتونم ببینمت.